سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داشتم می گفتم.

چه شد که الان شد؟

گاهی اوقات که به پشت سرم برمی گردم و نگاه می کنم می بینم. من همان دختری ام که جلوی در کلاس سوم ب می ایستاد و با صدای بلند به معلم ریاضی دوم راهنمایی اش سلام می کرد.

و همان کسی که به خاطر جا به جا شدن یک برنامه ی درسی تبخال زد!

و همان دختری هستم که یکسال را توی کلاس دوم الف گذراند. همان کسی که یک پلاکارد زده بود بالای در کلاس که "به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست"...

راستی همین چند وقت پیش یاد آن پلاکارد افتادم. با هدی و فاضله توی ناهارخوری مدرسه درستش کردیم. فاضله رفت عارفه را آورد برایمان "عالمی" را بنویسد، بعد هی من را نگاه می کرد و می پرسید چرا ناراحتم! بعد خیال می کرد به خاطر اینکه رفته عارفه را اورده ناراحت شدم. من هم زیر لب یکسر بیت بیت شعر می خواندم.... ناراحت بودم ولی نه به خاطر چیزهایی که فاضله فکر می کرد. در عمیق ترین لایه های وجود ام قایمش کرده بودم. از تمام ناراحتی ام فقط نگاه های زیر چشمی عارفه را می فهمیدم وقتی با کاتر داشت "عالمی" را می برید...

راستی من همان دختر دوم دبیرستانم با یک عالمه لایه های درونی، لایه لایه لایه....

عارفه که رفت. خودم و هدی بقیه نوشته ها را نوشتیم. بعد با یونولیت بردیمشان و قاه قاه به این خندیدیم که بوی یونولیت سوخته سرطان زاست! و من خاطرات خودم و قیچی و میرزایی را تعریف کردم از خاطره ساز ترین زنگ های پروژه های روی کره زمین....

راستی من همانی ام که یک زمانی جایش بین قیچی و میرزایی بود، تا همین چند وقت پیش هم دست هایش را از دو طرف دراز می کرد تا متی و نرگس فاصله ی ایمنی از سمت راست و چپش را حفظ کنند و با نرگس می خندید که متی همیشه کج راه می رود!

دارم از این شاخه به آن شاخه.... پریدن هم نه، پرواز می کنم....

پرسیدم، دقیقا چه شد که الان شد؟

حالا که به این نقطه رسیده ام. باز هم که به پشت سرم نگاه می کنم. می بینم زندگی ام خط سیری را طی کرد که در دستان من نبود.

اصلا دوستی هایمان به کنار. همین رشته ی انسانی. یا همین دبیرستان که می گفتند نهایت تعیین سرنوشت و نگارنده ی ادامه ی زندگی هر فرد است. چه شد؟

یادم هست سوم راهنمایی که بودیم. (که یادش همیشه گرامی باد!) یک نوع گریه ای وجود داشت به نام گریه ی پس از کلاس خط. همیشه گروهی از بچه ها سه شنبه ها بعد از ظهر بعد از کلاس خط و تهدید های معلم برای نمره ندادن گریه می کردند. دلیلش هم نمره نیاوردن نبود. خیلی عمیق تر و جزئی تر از این حرف ها بود.

سه شنبه ها بعد از ظهر همه معتقد بودند که زندگی و سرنوشتشان بسته به همین یکدانه نمره ی خط است. که می رود توی کارنامه ی ترم اول که برای قبولی دبیرستان می خواهند. اگر نمره ی خط معدل را پایین بیاورد تا جایی که خدایی ناکرده به پایین نوزده برسد. آنوقت همسایه عزیز تر ز جان راهنمایی (دبیرستان رحمه الله علیه!) قبول نمی شوند و آنوقت کنکورشان را بد می دهند! بلا به دور... کی گفته کسی که دبیرستان جایی غیر از روشنگر برود کنکور قبول می شود؟ بعد دچار سیاه بختی می شوند و الخ...

همان موقع ها هم فریاد می زدیم که بابا جان سرنوشت بسته به نمره ی خط(و گاها ورزش!)  نیست! همان طور که بسته به دبیرستان رحمه الله علیه نیست! همان طور که حتی وابسته به کنکور نیست...

تشکیل شده از تکه تکه زندگی آدم هاست. هر حرکتی که در هر لحظه انجام می دهند. هر رفتاری. هر منشی... سرنوشتشان را می سازد! نه سه شنبه ها بعد از ظهر یا نه حتی روز کذایی کنکور....

هنوز مثل تکه های پازلی که هیچ ربطی به هم ندارند. دارم من های دیروز و امروز و سه سال پیش و دو ماه بعد را کنار هم می گذارم و می بینم که روز به روز تغییر می کنند. دیروز که در یک دایره گیر افتاده بودم و مدام دور اتاق می چرخیدم و با خودم حرف می زدم یکدفعه دیدم از یک سال گذشته که تا همین دو روز پیش معتقد بودم هیچ ثمری نداشت یک کوله چیزهای خوب یادگاری دارم...

امروز یک مانتویی را پوشیدم که حاضرم قسم بخورم زمانی که خریدمش این قدر کوتاه نبود...  وقتی داشتم احتمالات آب رفتن لباس را بررسی می کردم یکنفر گفت که شاید خودت قد کشیده ای.... یک لحظه برای خودم عجیب آمد که چرا قبل از این به ذهنم نرسید؟

دارم از این شاخه به آن شاخه پرواز می کنم هنوز  هم...

و باورم را باور نمی شود که...

امروز شد....

.

.

.

پ.ن: آخ که چه قدر تابستون خوبه... نظر زیاد... خواننده زیاد... در زمان های غیر تابستون احساس می کردم دارم با در و دیوار خالی حرف می زنم و فقط پژواک صدای خودمو می شنوم... آخ که چه قدر تابستون خوبه....


+ تاریخ یکشنبه 91/4/18ساعت 9:32 عصر نویسنده polly | نظر